نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





حکایت عشقمان

تا آنجا که نفس در سینه است ، یک نفس دوستت دارم تا آنجا که دنیایی هست و

من زنده در این دنیا ، دوستت دارم تا اوج آسمان ، به رنگ عشق ، به رنگ روشنی ها…

تا آنجایی که کسی نمیبیند ، تا جایی که کسی نمی آید ، دوستت دارم و از

نهایت بی نهایت میگذرد ، نه شبیه لیلی و نه مثل مجنون قصه ها لیلی و مجنون ها

می آیند و میروند در این روزها ، هر کسی ادعای دیوانگی دارد در این دنیا من نه

مجنونم و نه فرهاد تو ، من هستم عشق بی همتای تو ، من برای توام و تا ابد در

 قلب تو ما برای هم زنده ایم ، نه به عشق دیگران ، این حکایت همیشه میماند در عشقمان!

و آنکه ادعا کرد عاشق است و دل زد به دریاها ، رفت به سوی آن دنیاها ،

هنوز هم نمیفهمد معنای واقعی عشق را ، من عاشقت شدم و یک قدم پا گذاشتم ،

همه ی گذشته ها را جا گذاشتم ، تا رسیدم به تویی که همین سوی دنیایی ، در

کنار همین ساحل دریایی! تو همینجایی در قلب من ، به خاطر عشق گذشتیم از

هم ، تا از این گذشتن ها تنها عشق به جا بماند ، نفرت و فراموشی ها در همانجا بماند ،

 تا یکجا برسیم به هم ، همانجا قدم بزنیم در کنار هم ، برویم و برویم تا برسیم به  نهایت عشقمان !

با تو رسیدم تا آنجایی که دلهایمان به آرامش میرسند ، قلبهایمان طعم واقعی با هم بودن را میچشند،

نه در اینجا تاریکی است و نه دلهره از آنهایی که خاموشی را به همراه خود دارند !

تا آنجایی که هیچکس جز من و تو نمیبیند دوستت دارم ، حالا با آن چشمان زیبایت عمق قلب مرا

ببین که تا  کجاها دوستت دارم ...


[+] نوشته شده توسط بیگی در 22:13 | |







اینقدر نپرسید...

دلم می خواهد سینه ام را بشکافم...

 

این قلب تکه پاره را به همه نشان دهم...

 

تا اینقدر نپرسند...

 

چرا گرفته ای؟!؟!؟

 


[+] نوشته شده توسط بیگی در 22:12 | |







عذر خواهی...

من یک عذر خواهی به خودم بدهکارم !

برای اینکه احساساتی بودم 

برای اینکه یک رو بودم 

برای اینکه انسان بودم 

برای اینکه صادق بودم

برای اینکه خودخواه نبودم

برای اینکه بی رحم نبودم 

برای اینکه سنگدل نبودم

برای اینکه واسش کم نزاشتم

برای اینکه بهش بد نکردم 

برای اینکه دلشو نشکستم 

برای اینکه حماقت کردم  

خودم جان ... عذر میخوام ازت !


[+] نوشته شده توسط بیگی در 22:10 | |







عاشق شد...

ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻫﻲ ﻧﻴــﺎ...

ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻫـــﻲ ﻧﺒﺎﺵ !!

ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﻣﻴﺪﺍﻧــﻢ ﺻﺒﺢ ﻫﺎ ﭼﻪ ﺳﺎﻋﺘﻲ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻣﻴﺸـــﻮﻱ،

ﻛﺎﻓﻴﺴﺖ...

ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﺩﻗﻴﻘﺎ ﭼﻪ ﺳــﺎﻋﺘﻲ ﺍﺯ ﺷﺐ ،ﻏﺮﻕ ﺩﺭ

ﺧــﻮﺍﺑﻲ...

ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﻛﺪﺍﻡ ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺮﺍﻳــﺖ ﻋﺰﻳﺰ ﺍﺳﺖ

ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺑﺎﺭ ﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻫﻲ... ﺍﺯ ﺳﺮﻡ ﻫــﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ..

ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻫﻲ ﻧﺒﺎﺵ ...

ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﻱ ﻣﻦ ﺑﻪ ﮔـــﻮﺵِ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﻴﺪ...

ﺷﺎﻳﺪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺑﻌﺪ....

ﻧﻤﻴﺪﺍﻧﻢ...

ﺷﺎﻳﺪ ﺧﻴــــــﻠﻲ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ....

دخترت ﻛﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪ...

ﻭﻗﺘﻲ ﺩﻳﺪﻱ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻋﺸﻖ ﻣﻴﻮﺭﺯﺩ ﺑﻪ پسری ﻛﻪ.....

" ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﻴــــﺨﻮﺍﻫﺪ !!"

ﺑﯽ ﺍﺧﺘـــﯿﺎﺭ ﻣـــﺮﺍ ﯾﺎﺩ ﮐﻨــﯽ !!

ﻣﻴﺒﻴﻨﻲ؟ !

ﺣﺘﻲ ﺧـــﻴﻠﻲ ﺳﺎﻝِ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ

ﻫﻨﻮﺯ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﭘﺲ ﻟﺮﺯﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺗـــﻮ ﺭﺍ ﺑــﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﯾــﺰﻧﺪ !
 
ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺍﺕ ﻣﻲ ﺭﺳﺎﻧﻢ..

ﯾﮑــﺮﻭﺯ....

دخترت ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏــﻮﺵ ﻣﻴﮕﻴﺮﻱ...

 
ﺯﻳﺮِ ﻟﺐ ﻣﻴﮕﻮﻳﻲ ....

 
" ﭼﻘﺪﺭ ﺷﺒﻴﻪ ﺑــــﻪ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﻫﺴﺘﻲ "

ﺁﻥ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ، ﻗﻄﻌﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎﺷﻢ !!...

 
ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﻫﻲ ﻧﺒــــــﺎﺵ.....

[+] نوشته شده توسط بیگی در 22:9 | |







خسته ام...

این روز ها...

خسته تر از آنم که بخواهم گله کنم از آدم هایی که خواسته یا نا خواسته دلم را شکستند....

نه پایی برای رفتن دارم نه دلی برای کندن...

آرام و بی صدا گم می شوم در تمام حرفهایی که نشنیده گرفته شد...

تمام اشک هایی که نادیده گرفته شد...

و تمام منی که از یاد ها رفت...

دنیایتان ارزانی خودتان من دیگر بازی نمی کنم...

 


[+] نوشته شده توسط بیگی در 22:9 | |







آدم ها...

هی فلانی میدانی؟

می گویند رسم زندگی چنین است...

آدم های می آیند...

می مانند...

عادت می دهند...

اما سرانجام می روند!!!

تو می مانی و تنهاییت...

راستی نگفته بودی رسم تو نیز چنین است؟!؟!؟


[+] نوشته شده توسط بیگی در 22:6 | |







نگویید.

کودک که بودم

دردهای کوچکم را هم ، بغض می کردم

تا دیگران دورم جمع شوند

و با آرامش گریه را بهانه ای برای "بیشتر دوست داشته شدن" کنم.

بزرگ که شدم اما ،

بزرگ ترین درد هایم را هم خوردم

تا از بغضی که هر ثانیه گلویم را میجود 

کسی نیاید و نگوید :

"باز چه مرگت شده است ؟"

 


[+] نوشته شده توسط بیگی در 22:5 | |







اشتباهی

لعنــتی ....

یعنــی میــشود همیـــن حالا ؛

همیـــن لحظـــــه !

حتــــــــــــــــــی اشتبـــاهی ....

 یــادم بیفتــی .... !؟

ایــــــن روزها ...

هـــــــر نفـــس ، درد اســـت که میکشـــم !!!

 ای کــاش یا بـــــــــــودی ، ...

 یـــــا اصـــلا نبودی !!!

ایـــــن که هســـتی و کنــــارم نیســــتی ...

 دیـــــــــوانه ام میکنــــــــــد

.

.

.

<<<خدایا ینی میشه یه روز یه جا این اتفاق بیافته>>>

دعا کنین برام


[+] نوشته شده توسط بیگی در 22:3 | |







خـــــــــــســــــــــتــــــــــم

 دلم کمى هوا میخواهد اما در سرنگ!

از زندگى خسته ام...

***************

~ هیــس ~!

دُخــتــرهــآ فَــریـــآد نـمــیـکـشـنــد ،دردمیکشند

 

 

اين بود آن دنيايي كه،

 

براي آمدن به آن،به شكم مادرم لگد ميزدم؟؟؟؟

 

لعنت به من!!!

 

ارزشش را نداشت...

 

 

 

گاهی دِلَتـْــ از زَنانگی مـے گیـرَد...

 

 میخواهـی کودَکــْ باشے

 

 دُختـر بَچـه اے کــه

 

 به هَـر بَهــآنـه اے بـه آغوشـی پَنـاه می بَـــرَد

 

 و آسوده اشکــ می ریــزَد

 

 زَטּکـه باشی،

 

 بایـد بُغضهای زیـادے رآ بی صــدا دفـטּکُنـی ....!!

 

 

 چــہ  قــــבر בوســت בاشتم

 

 تـمام בلتنــگے ایـטּ روزہا را با ڪسے تقســیم مے ڪرבم

 

 ویــا ڪسے بوב بـــراے گـــوش בاבטּ و בرב  בل ڪــرבטּ

 

 بمانـב  ڪہ  آنقـבر فاصلہ زیاב شـבه ڪہ ہر چہ فریاב میزنم

 

 گویــا صـــבایم را نہ "تـــو" میشنوے و نہ هیچ ڪس בیگر

 

 

اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند...

 

دیگر گوسفند نمی درند...

 

به نی چوپان دل می سپارند و گریه میکنند…

 

 

مدتی است فکرم درد می کند دکتر ها می گویند...

 

توده ای از حرفهای ناگفته در سر داری...

 

 

وبلاگ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ ...


[+] نوشته شده توسط بیگی در 16:42 | |







خودمــــــــــــــ

براے دل خـــودم مے نویسم ...

براے دلتنگــے هایــم

براے دغدغــہ هاے خـــودم

براے شانہ اے کہ تکیہ گاهــم نیستــــ !

برای دلے کہ دلتنگم نیست ...

براے دستے کہ نوازشگــ ـــر زخـم هایم نیست ...

براے خودم مے نویســـم !

بمیـ ــرم براے خـ ـودم کہ اینقـــدر تنهاستـــ !.!.!.!


[+] نوشته شده توسط بیگی در 16:41 | |



صفحه قبل 1 ... 155 156 157 158 159 ... 164 صفحه بعد