نويسندگان



آثار تاريخي يك عاشق



دوستان عاشق تنها



دوستان عاشق



وضعیت من در یاهو



آمار وب



طراح قالب:



موزیک و سایر امکانات





هیچکس زنده نیست همه مردند

دوستی میگفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. عده ای هم برای محکم کاری دوبار اینکار را انجام میدادندابتدا و انتهای کلاس

که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم رشته ای داشت که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود . هروقت این خانم سرکلاس حاضر بود حتی اگر نصف کلاس

هم غایب بودند جناب مجنون میگفت:<استاد همه حاضرند> و بالعکس . اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس میگفت:<استاد امروز همه غایبند هیچکس نیامده!>

در اواخر دوران تحصیل باهم ازدواج کردند و دورادور میشنید که بسیار خوب و خوش هستند. تااینکه چند روز پیش خبردار شد که اگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است:

     <هیچکس زنده نیست... همه مرده اند.>


[+] نوشته شده توسط بیگی در 18:56 | |







به شيطان گفتم:لعنت بر شيطان. شيطان لبخند زد. پرسيدم چرا ميخندي!؟ جواب داد:از حماقت تو خنده ام ميگيرد. پرسيدم مگر چه كرده ام؟گفت:

مرا لعنت ميكني درحاليكه هيچ بدي در حق تو نكرده ام.با تعجب پرسيدم:پس چرا زمين ميخورم!؟ جواب داد: نفس تو مانند اسبي است كه ان را

رام نكرده اي.نفس تو هنوز وحشي است به همين خاطر تو را زمين ميزند. پرسيدم: پس تو چه كاره اي؟

پاسخ داد: هر وقت سواري اموختي برای رم دادن اسب تو خواهم امد فعلا برو سواری کردن بیاموز!!


[+] نوشته شده توسط بیگی در 18:54 | |







و تنها با یاد اوست که دلها ارامش میگیرد

خواب دیده بود در ساحل دریا در حال قدم زدن با خداست. در پهنه ای از اسمان صحنه هایی از زندگی اش به نمایش درامد.متوجه شد که در هر صحنه جای پای 2 نفر

در ماسه های ساحل فرو رفته است یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا.

وقتی به جای پاها دقت کرد متوجه شد دقیقا در مواقع سخت و ناراحت کننده فقط یک جای پا وجود داشته !! این موضوع او را رنجاند و از خدا سوال کرد:

<خدایا! تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم همیشه همراه من خواهی بود ولی متوجه شدم که در لحظه های سخت زندگی تنهایم گذاشته ای!

چرا ترکم کرده بودی؟!>  و خدا چنین پاسخ داد:<بنده عزیزم من تو را دوست دارم . هرگز تنهایت نگذاشته ام. زمانی که تو در

ازمایش بودی و فقط یک جای پا میدیدی این درست زمانی بود که من تو را در اغوش خود گرفته بودم.>

اوبا شنیدن این حرف زانو زد و گریست...


[+] نوشته شده توسط بیگی در 18:54 | |







زیبایی در قلب انسانهاست

ایک شرکت موفق در زمینه تولید محصولات ارایشی طی یک اعلان عمومی در یک شهر بزرگ از مردم درخواست کرد تا نامه ای مختصر درباره

زیباترین زنی که میشناسند همراه با عکس ان زن برای انها بفرستند... در عرض چند هفته هزاران نامه به شرکت ارسال شد.

در بین همه نامه های دریافتی نامه یک پسر جوان توجه کارکنان را جلب کرد و فورا ان را به دست رییس شرکت رساندند.ان پسر در نامه اش

نوشته بود خانواده انها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیر نشین زندگی میکنند.با تصحیح برخی کلمات خلاصه نامه او به شرح زیر است:

<زن زیبایی یک خیابان پایین تر از ما زندگی میکند. من هرروز او را ملاقات میکنم. او به من این احساس را میدهد که من مهمترین پسر دنیا

هستم. ما با هم شطرنج بازی میکنیم و او به مشکلات من توجه دارد. او مرا درک میکند و وقتی او را ترک میکنم همیشه با صدای بلندی

میگوید که به وجود من افتخار میکند> ان پسر نامه اش را با این مطلب خاتمه داده بود :<این عکس نشان میدهد که او زیباترین زن دنیاست.

امیدوارم همسری به این زیبایی داشته باشم.>

رییس شرکت در حالیکه تحت تاثیر این نامه قرار گرفته بود خواست که عکس این زن را ببیند. منشی عکس زنی متبسم و بدون دندان را به

دست او داد که سنی از او گذشته بود. موهای خاکستری اش را دم اسبی کرده و چین و چروک صورتش درخطوط چین و چروک های چشمانش

محو شده بود. رییس شرکت با تبسم گفت:< ما نمیتوانیم از این خانم برای تبلیغ استفاده کنیم. او به دنیا نشان میدهد که محصولات ما

ارتباطی با زیبایی ندارند.>

 < انسان واقعی کسی است که بیشتر از انچه از جهان میگیرد به ان می افزاید >       


[+] نوشته شده توسط بیگی در 18:54 | |







تا کریمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب وجوش مردم برای خرید هدیه کریسمس روز به روز بیشتر می شد.

خانمی هم به فروشگاه رفته بود و برای پرداخت پول هدایایی که خریده بود در صف صندوق ایستاده بود .

جلوی او دو بچه پسری 6 یا 7 ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند. پسرک لباس کهنه ای بر تن داشت

کفش هایش پاره شده بود و چند اسکناس را در دست هایش میفشرد . لباس های دخترک هم دست کمی

از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدند دخترک اهسته

کفش ها را روی پیشخوان گذاشت. چنان رفتار میکرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد.

صندوقدار قیمت کفش را گفت: <6دلار> پسرک پولهایش را روی پیشخوان گذاشت وانها را شمرد :

کمی مکث کرد سپس با ناراحتی رو به خواهرش کرد و گفت: فکر میکنم باید کفش ها

رو بذاری سرجاش. دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت:<نه نه! پس مامان توی

بهشت با چی راه بره؟> پسرک جواب داد:<گریه نکن خواهر جون شاید فردا بتونیم پول کفش ها رو دربیاریم.>

او که شاهد ماجرا بود به سرعت 3 دلار از کیفش بیرون اورد و به صندوقدار داد. دخترک دو بازوی کوچکش را

دور او حلقه زد و با شادی گفت:<متشکرم خانم متشکرم خانم!> به طرفش خم شد و پرسید:<منظورت چی

بود که گفتی پس مامان توی بهشت با چی راه بره؟> پسرک جواب داد:<مامان ما خیلی مریضه و بابامون گفته که

ممکنه قبل از عید کریسمس به بهشت بره.> دخترک ادامه داد:<پدر روحانی به ما گفته که رنگ خیابون های

بهشت طلاییه. به نظر شما اگه مامان ما با این گفش های قرمز توی خیابون های بهشت قدم بزنه خوشگل

نمیشه؟ چشمانش پراز اشم شدو درحالیکه به چشمان دخترک نگاه میکرد گفت:<چرا عزیزم! حق با تو هست

مطمنم که مامانت با این کفش ها توی بهشت خیلی قشنگ میشه.>

خدمتی که به دیگران میکنیم بهای اجاره ای است که به خاطر اقامتمان روی این کره خاکی می پردازیم.


[+] نوشته شده توسط بیگی در 18:53 | |







دوست داشتن

روزی مورچه ای دانه درشتی برداشته بود و در بیابان می رفت...از او پرسیدند:کجا می روی؟ او گفت:

می خواهم این دانه را برای دوستم ببرم  که درشهری دیگر زندگی می کند.

گفتند: چه کار بیهوده ای! تو اگر هزار سال هم عمر کنی نمیتوانی این همه راه را پشت سر بگذاری

و از کوهستان و جنگل بگذری تا به او برسی.

مورچه گفت: مهم نیست! همین که من در این مسیر باشم او خودش می فهمد که دوستش دارم..

مهربانی و محبت هرگز تلف نمی شود چرا که حتی اگر برای کسی که در حقش محبت شده فایده ای

نداشته باشد لااقل برای شخص مهربان منشا خیر است.


[+] نوشته شده توسط بیگی در 18:53 | |







قدرت کلمات

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته بود:

<من کور هستم لطفا کمک کنید.> روزنامه نگار خلاقی از کنار او میگذشت. نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در

داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت و اعلان

دیگری روی ان نوشت و تابلو را دوباره کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر ان روز روزنامه نگار دوباره از ان محل میگذشت که متوجه شد کلاه ان مرد کور پر از سکه و اسکناس شده

است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناختو خواست اگر او همان کسی است که ان تابلورا نوشته

بگوید چه بر روی ان نوشته است؟!

روزنامه نگار جواب داد:<چیز خاص و مهمی نبود من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم.> و لبخندی

زد و به راه خود ادامه داد...

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

                  <امروز بهار است ولی من نمی توانم ان را ببینم.>                 

نتیجه:حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل فکر هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است...


[+] نوشته شده توسط بیگی در 18:51 | |







این یک داستان کاملا واقعی است که در کشور ژاپن اتفاق افتاده است. شخصی دیوار خانه اش را برای تغییر دکوراسیون

خراب میکرد(در خانه های ژاپنی فضایی خالی بین دیوار های چوبی قرار دارد.) این شخص در حین خراب کردن دیوار در

فضای بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است. دلش سوخت ولی به یکباره کنجکاو شد!

وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد. این میخ تقریبا 2 سال پیش زمانی که این خانه ساخته میشد کوبیده شده است!

چه اتفاقی افتاده است؟!! مگر چنین چیزی امکان دارد؟!! چطور ممکن است که این مارمولک در چنین محیطی 2 سال

زنده مانده باشد؟!

متحیر از این مساله کارش را متوقف کرد و در گوشه ای نشست و مارمولک را زیر نظر گرفت. توی این مدت مدام از خود

میپرسید: توی این مدت چکار میکرده؟! چگونه و چی می خورده؟!

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یک دفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد. مرد به شدت منقلب شد...

( به راستی اگر موجودی به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید که ما تا چه حد میتوانیم

عاشق شویم...)


[+] نوشته شده توسط بیگی در 18:50 | |







مادرم هستی من ز هستی توست

مردی در یک مغازه گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد

تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد دختر کوچکی را دید که روی جدول کنار خیابان نشسته بود و هق هق

گریه می کرد! مرد نزدیک رفت و پرسید:<دختر خوبم چرا گریه می کنی؟>

دختر در حالیکه گریه می کرد گفت:<می خوام برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت پول دارم.>

مرد لبخندی زد و گفت:< با من بیا برای تو یک شاخه گل رز خوشگل میخرم.>

وقتی از گل فروشی خارج شدند مرد از دخترک پرسید:<مادرت کجاست عزیزم؟> دختر دست مرد را گرفت و با دست دیگر به

قبرستان انتهای خیابان اشاره کرد.

مرد با ان دختر کوچولو به قبرستان رفتند و ان دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را انجا گذاشت. مرد دلش گرفت و طاقت

نیاورد... سریع به گل فروشی برگشت سفارش پست کردن دسته گل را پس گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته

گل را به مادرش تقدیم کند.

ادما وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن.

وقتی بزرگ میشن پول دارن اما وقت ندارن.

وقتی هم که پیر میشن پول دارن وقت هم دارن اما.........

           مادری ندارن.            

(به یاد همه مادرای دنیا)

(مادر سمبل عشق و محبت است)


[+] نوشته شده توسط بیگی در 18:50 | |







گر عشق نباشد به چه کار اید دل...

روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از شوهرش نشنیده بود بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود

و از موتورش برای حمل کالا بین روستا و شهر استفاده میکرد برای اولین بار همسرش را سوار موتور سیکلت خود کرد

تا به بهداری ده ببرد.

زن با احتیاط سوار موتور شد و از دستپاچگی و خجالت نمیدانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:

(مرا بغل کن) زن پرسید:(چه کار کنم؟!) و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش  سرخ شد...با خجالت کمر

شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه

برگردند! شوهرش با تعجب پرسید:<چرا ؟!تقریبا به درمانگاه رسیده ایم.>زن جواب داد:<بهتر شدم.سرم دیگر درد نمیکند>

ان مرد همسرش را به خانه رساند ولی هرگز متوجه نشد که گفتن همان جمله ساده (مرا بغل کن)چقدر احساس خوشبختی

را در قلب همسرش به وجود اورد که در همین مسیر کوتاه سر دردش برطف شد.

                         اری عشق چنان عظیم وزیباست که در تصور نمیگنجد.                                

 

فاصله ابراز عشق دور نیست فقط از قلب تا زبان.... کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.    

 

<هرگز فرصت به زبان اوردن (دوستت دارم) را از دست ندهید >       <براوین


[+] نوشته شده توسط بیگی در 18:46 | |



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 164 صفحه بعد